حلما جونم

دل تنگی

حدود 40روز بود که نتونستم به دلایلی ببینمت با عکسایی که داشتم ازت یکم با دل تنگی هام کنار میومدم آخه من حلما جونمو خیلی دوس دارم خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!!!یروز اومدم خونه عزیز ناهید داشتم خونرو جارو میزدم و به این فکر بودم که کاش دایی توروبا خودش میوورد اینجا به خدا واسه هیچ کسی انقد دلتنگی نکرده بودم  رفتم تو ایوون تا موکت اونجارو هم جارو کنم درو که باز کردم از بالا یه لحظه سرتو دیدم که تو بغل بابات جلو در حیاط بودی از خوشحالی انقد بلند جیغ زدم که مامان اینا ترسیدن از جام تکون نخوردم تنها کاری که کردم چشمامو بستم و گفتم دایی احمد تورو خدا زود بیارش بالا  وقتی اومدی بالا...
5 تير 1393

شکلات

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش. بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری. ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، و گفت "عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ " بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟ و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره! ...
3 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حلما جونم می باشد